سیما داستان زندگی خود را اینگونه برایم بازگو کرد . چند ماهی بود که با وحید دوست شده بودم و یک دل نه که صد دل عاشقش شوده بودم .خودش وضع مالی چندان خوبی نداشت و بیشتر به ثروت پدرش متکی بود . رابطه ما خیلی صمیمی شده بود تا اینکه یک روز وحید گفت تصمیمش را گرفته و میخواهد با خانواده به خواستگاری من بیاید
این آرزوی هر دختر جوانی در سن و سال من بود که به خانه بخت برود و زندگی مستقل تشکیل دهد . برای همین درخواست وحید را با خانواده ام مطرح کردم و آنها هم راضی شدند . پدرم بعد از اینکه وحید را دید و از وضع مالی خانواده اشان باخبر شد به من میگفت عروس یک خانواده اسم و رسمدار و ثروتمند شدن، بخت و اقبال بلند میخواهد که نصیب هرکسی نمیشود.
بعد از موافقت خانواده با این وصلت خانوادهام دست به جیب شدند و جشن باشکوهی برای مراسم عقدکنان ما برگزار کردند و به فاصله کوتاهی مراسم عروسی مان برگزار شد . من هم غرق رؤیاهایم شده بودم و خودم را خوشبختترین عروس دنیا میدیدم. اما این احساس خوشبختی و سعادت عمری نداشت و کوتاهتر از آن چیزی بود که حتی فکرش را میکردم. چهار روز از ازدواجمان گذشته بود. همسرم گوشهگیر و منزوی بود و انگار حرفی برای گفتن نداشت
از رفتارهای همسرم شاکی شده بودم و موضوع را به خواهر و مادرم اطلاع دادم. پدرم خودش را قاطی ماجرا کرد و گفت: «این نوع رفتارها مخصوص افراد باکلاس است و چند ماه که بگذرد تو هم مثل آنها خواهی شد.»
نمیدانستم چه بگویم و فقط به این موضوع فکر میکردم که به پشتوانه پول و دارایی پدر شوهرم میتوانم آیندهای درخشان داشته باشم و همین مسئله مرا آرام میکرد. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود که خواهر بزرگم ما را به خانهاش دعوت کرد. همسرم راضی نمیشد به این میهمانی بیاید. اصرار مادرش و سماجت من باعث شد راه بیاید و خواستهام را بپذیرد و به میهمانی خواهرم برویم
شوهرم گوشهای نشسته بود و با گوشی تلفن همراهش ور میرفت. خواهرم و شوهرش از این رفتار او شاکی شده بودند اما به خاطر من چیزی نمیگفتند.
چند روز از این میهمانی گذشت که مادرم با مقدمهچینی سر صحبت را باز کرد و گفت: «آن شب که خانه خواهرم بودیم یک رشته زنجیر و پلاک طلا در خانه آنها گم شده است
من با شنیدن حرفهای مادرم از کوره در رفتم و بلافاصله با خواهرم تماس گرفتم. متأسفانه احترام خواهر بزرگم را زیر پا گذاشتم. هر چه به دهانم رسید نثارش کردم و گفتم دیگر پا به خانهاش نخواهم گذاشت. این اولین مسئله جدی زندگیمان بود که منجر به ناراحتی و تنش شد. چند ماه بعد در مراسم جشن تولد مادرم حلقه انگشتری گران قیمت همسر برادرم گم شد
خانوادهام میخواستند موضوع را مخفی کنند اما مادرم در همان مهمانی به داخل اتاق صدایم زد و مرا در جریان قرار داد که چه اتفاقی افتاده است. من به روی شوهرم نیاوردم اما آخر شب از داخل جیب لباسش انگشتر را که در لایه داخلی لباس مخفی کرده بود پیدا کردم. انگشتر را بیصدا به مادرم دادم و چیزی نگفتم. گیج شده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم
صبح روز بعد او در حالی که بههم ریخته بود به خانه پدرش برگشت. از آن روز فکر من و مادر و پدرم حسابی مشغول شده بود. در میهمانی دیگری که دو هفته بعد در خانه خواهرم برگزار کردیم مچ همسرم را در حال خالی کردن جیبهای کت لباس شوهرخواهرم در اتاق خواب گرفتیم. دستش رو شده بود و دیگر نمیتوانست حرفی بزند.با روشنشدن این واقعیت تلخ، شوهرم صادقانه اعتراف کرد به موادمخدر اعتیاد دارد و بخاطر اینکه نمیخواهد خانواده اش بفهمند طلاهای سرقتی را با مواد عوض میکند
انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. چشمانم سیاهی میرفت و داشتم خفه میشدم کاخ آرزوهایم ویران شده بود و مدام خودم را لعنت میکردم که چرا بیشتر او را نشناختم و به ازدواج با او تن دادم .
بعد از چند جلسه مشاوره حتی حاضر شدم با او بمانم تا اعتیادش را ترک کند و زندگیمان را مجدد بسازیم اما او قبول نمیکند که اعتیادش را کنار بگذارد . من هم وقتی دیدم دیگر امیدی به او نیست از حق و حقوقم گذشتم و مهریهام را بخشیدم و بیسرو صدا طلاق گرفتم
دوست دارم به همه دخترهای جوان هم سن و سال خودم توصیه کنم بیشتر شوهر آینده اشان را بشناسند و هیچوقت بخاطر خانواده پولدار چشم و گوش بسته با کسی ازدواج نکنند تا به سرنوشت مشابه من دچار نشوند